۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

گشتی در موتور خانه ی این نوشته ها

من با گشتی در موتورخانه آغاز می کنم:
شخصیت هایی که معرفی می شوند..غیر از خانم دختری که تیزی گوش هایش به قدریست که نمام صداهای زن های همسایه .قدم های سربازان پادگان به علاوه نامه هایی که بلند خوانده می شوند-را اگر بفهمد-میشنود..همگی مرد معرفی خواهند شد.
برادر سرباز که نامه هایش را بعضا خواهد شنید.با پدرش در جایی دور زندگی می کند.
برادر –که او هم در پادگان است-صبح تعطیلات آخر هفته هنگام بازگشت..صندوق پستی را برای خواندن نامه های سرباز ما باز می کند. آهی می کشد.در را می بندد…با شوق به اتاقش –تصادفا درست در مجاورت دیوار دختر –می رود وغیر از خط های احساسی- که تنها می بیند و می لرزد - را همه بلند می خواند و جواب می دهد.
دختر ما تا زمانی که روانش تحت همه صداهایی که از جهان می شنود آسیب نمی بیند راوی سر زنده ی شخصیت هاست.سرباز را بیشتر از بقیه دنبال می کند.
برادر او یا به قول خودش داداش بزرگه که به اندازه ی یک زن تمام احساساتیست بعضی شب ها برای زنده نگه داشتن برق چشم های خواهرش کیتی خاطرات دوران دانشگاهش را بدون دریغ ازمتصور کردن هیچ گونه از آب ورنگشان تعریف می کند. کیتی با وجود این که نمی خواهد کسی این را بفهمد –که در ضمن به اندازه ی یک پیرزن تمام درد کشیده است و با وجود این روحیه اش مثل آب روان است - هر شب از خدا می خواهد که همه زندگی خوبی داشته باشند.

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

makin sense his character 2


وقتی بود که احساس می کرد وقت تفریح کلاس است...
و آقایی که من قبلا استاد راهنماش بودم
بگذارید ببینیم ایشون تحلیل روانشناسیشون راجع به این نموداری که کشیدم چیست..ببینیم روانشناسی چی میگه... (خدایا یعنی استاد ان قدر مسخره بود؟)
نگاه خیره اش یک جور هایی ترسناک توام با همدردی بود انگار از دسته ی یک نفره ی قبرکن ها می آمد...دستهیی متشکل از یک زن که فقط از لحاظ تاریخی و دست بر قضا از بافتنی و تماشای گیوتین جدا افتاده بود....با صدای تقریبا نا مفهومی پاسخ دادم :تا دو دقیقه ی دیگر می گویم.
چیزی که روی تخته بود یه منحنی بسته بود که در مواد مواد مغناطیسی ایده آل مثل آهن خالص پس از چندین و چند بار مغناطیسی شدن خط بالا و پایینش به صورت افقی مسدودش می کرد .Hبر حسب B .یکی میدان مغناطیسییست که از بیرون اعمال می کنند دیگری جهت گیری میدانیست که درون ماده القا می شود.
ببینیم شما می توانید از نظر روانشناسی نظری در مورداین نمودار بدهید.
گفت تا دو دقیقه ی دیگر بهتان می گویم
***
حاضرم شهادت بدهم که قبل از بیست ثانیه گفت:این منحنی راجع به بچه های این کلاسه بعد از تمام ترم تمرین خصوصا این درس رانوشتن و کوییز دادن بعد از رفت و برگشت های زیاد رو این منحنی بالا و پایین می شوند تدریجا فشارهایی بهشان وارد می آید که اثرهای روانی بعد آن اثرش تا سال ها بعد طوری می مانند که در هر میدانی محکوم اند یک جهت ثابت بگیرند .مثل آهنربای دایم که در تحت هر میدان خارجی ساز خودش را می زند. دیگر مثل قبل آزادی جهت گیری ندارند. همین در ماشین های الکتریکی شما ایده آل است. ماده ی مغناطیسی سخت. پوز خند بی موقع کلاس...
در ضمن شما گفتید برای این که آهنها رو از سختی در بیاورندتا خیلی دیرتر به آهنربای دایم تبدیل شوند بهشون سیلیسیم اضافه می کنند . من اضافه می کنم(به نظر این یکی موقع گفتن به ذهنش رسیده) بچه هایی خاکی بچه های کول بچه هایی اند که این بلا سرشون نمی آد!

making sense his character

اون موقعی که من تو دانشگاه باهاش یه کلاس مشترک داشتم....ماشین 1و 2 درسیه که-خواهش می کنم اول حرفم رو قطع نکن- باید همه ی ما پاس می کردیم.یکی به هم قطارم می گفت با بل بل زبونیات.مال اینه که از ماشین فرار کردی گرفتن این ها هس که کافیه که همه ی انگیزه و آرزو های کودکی رو فراموش کنی
نمی خواهم به به و چه چه کنم یا که گوش های خلوت اضافی رو ماله بمالم.قصد دور برداشتن هم ندارم.
.
رسم این بود که استادای ماشینی تا می تونن کلاسو ببندن به بار لطیفه های الکترو مغناطیسی شون .. حوصله نداری می دونم ولی خواهش می کنم خواهش می کنم این شروع رو تحمل کن
یارو دیر اومد و از بعد این که وارد کلاس شد محترمانه زد تو کار خوندن اسم کس به کس گوشهای بی صحاب حاضرین و لطیفه ی ماشینی باهاش ساختن...یکی که ته فامیلش پسوند فلان ده رو داشت
قربانی شرمنده زده ی این بود که تو دهشون حتما چاهی هست برای بالا کشیدن آب –تحملش واسه من سخت بود-و باید دقت کند که این ماشین الکتریکی هست که این کارو واسه ی پدرش می کنه
شکر خدا دیگر ان قدر منصف شده ام بتوانم چیزی که می شنوم را عینا نقل کنم.
نمی دونم آخرین اسم خود لعنتی حلال زاده ش بود یا این که بعدش کلاس تموم شد.......
(پشه های خیالی هوا را با مشتش لوله کرد) : من حرف دارم.
.استاد من از برق بدم می آت واقعا متنفرم-( ادای گریه ی ضمختی در آورد که زیاده روی بود)-استاد مثه افسانه ی سیزیف می مونه
الان با قائده یی که استنتاج میشه یاید بپرسین پس چی دوس داری؟(باور نکردنی بوداز اول کلاس من -غیر از عکس اون میمون معروف در حال تفکر- هم چین ژست تصنعی یی رو جایی ندیده بودم).پس من بهتون می گم . روانشناسی ...( خیلی خونسرد ریشه پوست کنار انگشت هاشو با دندون می کند و به هر لایه با دقت نگاه می کرد)..(.با این که لرزش دستهاش بیشتر از حالت عادی بود)....و قصد دارم تو این ترم روانشناسی رو به درس ماشین های الکتریکی مرتبط کنم..(.بعد خودش خنده زد یه خندهی بلند.ابلهانه) یه لحظه!تموم نشدم! ایده ای هم دارم:شمااول جلسه تعریف کردین ماشین الکتریکی چیزیست که انرژی الکتریکی رو به انرژی مکانیکی تبدیل می کنه..بدن انسان هم ..(.استاد انگار پشیمون شده باشه تا کشش بود قدم می زد)... پالس های الکتریکی بینایی یا شنوایی رو می گیره و به انرژی مکانیکی دهن و دست تبدیل می کنه.خیلی از آدمها ماشین هستن ...( این وسط استاد یه چیزایی زمزمه می کرد. .گستاخی رو اعلا کرد:) شما خودتون چند درصد ماشین هستید...( شانس آورد استاد نا اهل نبود . باز اگه صد تا کارد هم می زدی- صدای کفشش حتی بلند شده بود-در نمی اومد)....تو چی؟ من ؟ من دلم شاده... بعدش هم چیزی جز من و من هاش در مورد این که فقط تدریس براش این جوریه ویعنی می خوای بگی من دلم شاده؟و هیچ کس طبعا ماشین نیست در نمی اومد
بقیه شو ....

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

مراسم تسلی خاطر مهمانان مجلس ترحیم همسایمون اینا

این که چه طور داداش همسایه بغلم اینا با اون کچلش برای احرازپست قرائت انتخاب شد نیازمند تامل من و همه ی زن های همسایه داره ...تا آنجا که می دانم ناشناس نا ملطفت شده یی که اون رو برای این کار انتخاب کرد اصلا خبر نداشت که شازده آقای ما حتی بی عسل هم واسمون عزیزه ..زود منطقی شد برامون که از رو بی شاعرانگی اون کس نیست. قربونش بریم طرفای بیست سالش بود و خدمت نیمه تمام بود .به نظرم سن و یونیفرم و آن هاله ی سبز و خادمانه ی سر بازی پیرامون ش شکی باقی نمی گذاشت-کله ی کچلش هم نور علی نور- که شایسته ی خوشامد گویی مهمانان مراسم ترحیم باشد...