۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

تو منو می شناسی؟

فرای همه ی خاطراتی که از یک نفر به خاطر می آورید و شما را به این رهنمون می کند: او را می شناسم؟
نه این که از او چه به خاطر داری...سوال مهمل تر از آن این است: او کیست؟
سکوت.. ذهن شما را از بدیهی ترین تلخیها و شیرینی ها خالی می کند. سیری از تاریخ و آینده حتی روز سنگ قبرتان را پیش چشم می آورید اما نمی دانید چیست آن که قبل از هر چیز شما را به "هیچ" جمله ای وصل نمی کند یک عدم وابستگی در عین وابستگی مطلق .آنجاییست که ضربان قلبتان بالا می رود.. نفس هایتان به شماره می افتد یا اشک هایتان بی خاطره ترین جاری می شوند.
داستان لغزش سیب ها شروع کرد...

دو ناحیه ی مختلف در مغز که یکی مربوط به پردازش تصویر است و دیگری احساس بر حسب تصادف نورون هایشان آسیب دیده یا فعالیتی برای ادراک هم زمان این دو نمی کند را در نظر بگیرید.در دنیای واقع به این صورت پیش می آید که بیمارانی از کما بیرون می آیند و می گویند این شخص کاملا شبیه مادر من است از لحاظ اخلاق و شخصیت ولی او یک شیاد است.اون تلاش می کند که شبیه مادر من باشد بدون این که این شخص هیچ مشکل دیگری از لحاظ فیزیکی به هم زده باشد

***
تصور این طبیعی می شود .این پدیده که پس از مدتی ما و ما کردن روزی در پی رخداد -پوچ-نا آشنا- از خواب بیدار می شوید و از خود می پرسید من چرا الآن اینجا حضور دارم

یک راهیست تو لحظه های پیشرفت یا شکست و عوض شدن اراده ی انسان در حال تغییر شگرف که عارضه ی"بی عشقی" رو عاقبت داره تو آدمای معمولی:کم رنگی میل به داشته ها.
اون موقع بر تو باید جور دیگه ای حرکت کنی..فک کنی..عذاب بکشی همیشه یا کمتر می شی یا بیشتر...اصراری که ما داشیم و این روز ها موقتی خجالتشو نمی کشیم کنار همه یچیزایی که باید پیش می اومد.

صادقه.
فک می کنی اونو از یه جایی تو ذهنت بزرگ نکرده و باهاش رشد نکرده با خودش که این جوری شد...انگیزه ی زندگی رو تو اون بزرگ نکرد خفیف کرد.
اون شناخت های پوچ لحظه هایی اند که شخص متوجه :"خود" ای می شود که می تونست مایل ها جلوتر باشه.
وقتی تقریبا تو حجم عمده ای از شکل صوری فکر ها و احساسای یه نفر با همین و به صورت غیر ضمنی برای شما انگیزه ای برای جلو رفتن است(نه با واسطه)هیچ دستگاه حق جویی راهی به شکایت از او ندارد
رخنه ای نیست.باز در یکی از همین روز هایی که به وجدتان می آورد می پرسید من او را می شناسم؟(میلی برای ترک او پدید می آید...)
****
باری امروز بار دیگر گلیمی برای هم در آب انداخته ایم تا عصر سنگین شدده اش از آن بیرون بکشیم

۱۳۸۹ فروردین ۱۹, پنجشنبه

شب کشف باند ها

....