۱۳۹۰ خرداد ۲۷, جمعه

خیرگی


حالا یک کوه خیلی بزرگ از قضیه ی خارپشت ها می کنم...
فرضا اینجور بازی می کنی که... تو هیچ جا هیچ جور
توی حرف زدن هامون نه تایید مستقیم چیزی رو برام داری و نه انکارش ...دیگه زمان تماما همین هست . تو از اون طرف و من که با تکیه به چنین مسیولیتی می گردم و تونل های دیگه پیدا می کنم.اینه یه تعریف ابتدایی که بر اساسش مجبورم خودم رو جوابهام رو ارایه کنم.واسه من کنده؟ تنگه؟ ...شاید این فقط یکیشه.

دست بند دستهایی که ویرتوز نیستن...بعد نقش بالرین یک اوپرا که وجهه ی اولین حضورش روی صحنه مانع از رشد کردن  بعضی از اون حس ها و استیل ها می شه...الکی حیف و میل می شه برای همیشه خط می خوره... می دونیم ...یه روزی  قراره بیات که توش اینها مرده نیست...
برای اولین بار می بینی. می دونی؟ مثل ساز زدن می مونه...دیدنشو می گم.یعنی چیزی که می رو سراغش بازش می کنی .کوکش می کنی هر صدایی که احساستو نشون بده  از توش می کشی
ولی جلوی اون رقص حتی ساده ترین چرخش هاشونو هم نمی تونی قل بدی
شاید کاری نداره ...بزنم به صحرای کربلا  و تمام میتینگ ها ی پرسونالیتی و ویژن ایمپروومنت ها رو مثه همه ی این سال ها آسیاب کنم.

یا درس وسط جر و دشمنی های قدیمی..
پاس ها درست از خط نازک و ریسکی گذرنده بین تمام این دوست های تشنه به تخطی رد می شه...
پاس؟
تازه می خوای/می خوام همه رو بازی بدین.تازه می خواین اون چیزایی که  کمتر اکتیو شدن رو به طرف صحنه ببری...
شیطان هایی که درست روی خط اوت می دوند...عاصی می کنند.
در عوض اونجایی که من هستم ...تو هم بودی...
خوب آموزشهایی دیده...قدرتش تو پرس خیلی بالا...انرژی های غیر عادی و زیاد..قشنگ وسط شلوغیا..جنجال و به توپ بستن  ایده ها و سر نخ ها و متلک ها و ماییم تو ای لحظه ها خیره
خیر-ه

مجسمه هایی که از حرکت صفر...از تقارن های نسبتا کامل ..عین زور نرمی زایدالوصف روز های اول ...به تعبیر من سخت...نرم نرم فیگور می گیرن به تعبیر تو سفت می شوند به تعبیر من :متحرک...حرکت
 

خیلی آهسته  و کند اولین فیگور ها رو تراش می دن...بالا می کشن... حتی اگه خیلی کوتاه چشم تو چشم هم بشن...
به وضوح پاس رو تو دست تنهایی ها..به اونجایی که  پیش بینی می شه می گیرنش نمی ده... نمی دیم
ما همون وسط درست می خوایم پتانسیل های فعال نشده رو  پیدا کنیم...بازی بدیم...می خوام آرون آروم  راجع به مجسمه هایی که تراشیده می شن صحبت کنیم
فانکشن ها و قصه ها  و قصه ها روی این انتظار ها  روی این انتظارها رو انداختن..راستی؟ کدوما؟
نمی تونم منظورم رو اینجوری شروع کنم ولی: مثه یه بوم می مونه که از ۲۴ ساعت شبانه روز شاید همون یکی دو دقیقه ی آخرش  روزی یه نقش به سطحش افزوده می شه

از پشت پرده راست وارد می شن...مدام می دوند... از سمت چپ به پشت می روند
مجسمه های ما همون وجه خلق خاطرات اند...چه در دویدن های بیش از اندازه ی به هدف نرسیده ..اونی رو که اومدی ببینی....ببینی چه جوری و کجا می ره و به هم می ریزه...
و چه در گل به خودی...تهدید غیر منتظر دروازه بان تنها...
درست توپ رو  به دروازه ی خودت شلیک می کنی  و بلوکه می شه...

با خودمم ...چه در موقعی که باید حرکت ها رو ببینم...همیشه راست و صادق....
تو حمله هامون بارها به دیوار دفاعی می خورن و بلوکه می شن.. می بینیم و از کنارشون رد می شیم چون همیشه تونل رو جوری می کنن
با استمرار... با پا فشاری...حتی ایم که یک فن رو بارها و بارها محک می کنن تا خود مدافع هاشون  دنبال  یه راه دیگه بگردن...همونو درست شروع پیروزیه..چون یه جایی همون وسط ها گره بازی ما باز می شه.
من که می دونم برای دفعه ی بعد ارزش با هم بودن رو  یه جایی خیلی دورتر از این دفعه ی دست من می ذاری...
آره آره گل ه می خورم...خیلی..بازی بدون گل دیدنی نداره...لحظه هایی می خورم که صاحب و آروم  خیالم از چیزی که در تصاحبمه  یه ضربه ی محکم به قعر خالی دروازه های من ....


باید بکشم...باید که فضا های دایما خلق شده ی حتب ناپایدار رو ببینم....باید جا رو واسه نزدیک شدن  آروم آروم باز کنم...شاید پیش خودت فکر کنی دیوونم ولی نباید یارم رو ازم بگیرن اینو می دونم....
مثه بازی کردن پلی استیشن شده...یعنی این قدر تصویری فکر می کنی که حس از بالا دیدن می کنین...ولی خودت روی زمین صاف راه می ری...خودت وسط جریانی ...توی فرم پر می کنی: نصف من مهمانداره!

قضیه ی چشم های کاملا بستس...می دونستی؟آخه حس من نسبت به کارهای آخرت مثه مثلث ژاوی اینیستا مسی ه...مثه اون نابغه ها که چشم بسته توی هر جای زمین باشن یه جوری همدیگه رو به خودشون وصل می کنن درست توی محدودترین فضاها...هرجوری که شده...حتی اگه به هم ندنش تو یه ثانیه نشده...بازی رو که می بینی میگه اه..الان این پاس رو می ده ولی هدفشون  تمام دفاع اجتناب ناپذیر  رو به هم می ریزن...اگه قد یک پنجم همین منشوری که توی زمان رایج پیاده کنی یا به جریانش بندازی...
واقعا حق داری از اضطرابمون صحبت می کنی....

بچه که بودم آرزوی داشتن یه فوتبال دستی بزرگ رو داشتم...قضیه ی پروانه ها...
مامان اینا یه جدول درست کردن که به اضای هر سلامی که به یه آدم غریبه می کردم یا یه کار خوب یه پروانه می کشیدنو به اضای هر کار بدم یه ضرب در قهوه ای
اگه پروانه ها جدول رو  زودتر پر می کردن من فوتبال دستی رو صاحب می شدم
آره با من و تو لحظه ی تنها آسون پیدا نمی شه
محبتهای بی سیاست...برای حس کردنشون دنبال فضای خالی می گردم..دنبال کوچکترین فرصت ها که با هیچ قاعده و قانونی استفادشون توجیح نمی شه
به دم کشیده نمیشه که....
می دونی؟ مثه گره بازی می مونه..
اولین تصاحب ..شاید بقیه ی برد ها رو آسون می کنه...
کوتاه ...شاید یه فریاد درونی باشه...
می خوام بکشونمش به قضیه ی جامپ ها ...شتابها ..هیجان ها... کنار و نر و مادگی های همیشگیمون
قضیه ی سکرت ها رو باز کردن..نمی گم می دونم...
همه و همه ی اینها از همون جمع خارپشتهایی که انتخاب می کنی ..
آره ..می کنی و من قبولت دارم..
حالا نوبت توه...
تیمتو انتخاب کن.
هرچی که دشمن منه..هرچی که پوکر منه...خودتو خودشونو سرگرم کن...نتیجه از الانش به نفع شما...تا وقتی من درست از اول از صحنه خارج نباشم ... احساس خوبو می کنم
من همیشه
آرزوی همین رو داشتم