۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

آینده تغییر کرد


راوی قضیه ی نخطه نخطه نخطه نخطه های جالبیست.پیمانه هایی که دشت به دشت روی هم پر و خالی می شوند تا پیام بالا دست به دست موم سینه گردد
جلوتر پیمانه ها به سخن کردن نمی آیند بعد یک دم مغالته عزا دیگر رخت بسته.قدم می زنیم در سرتاسر اتاق...دیکته می کنم من تن نمی دهم.دسته دسته نیروهای تکامل نیافته ی وحدت به هیبت راسخ از هاله ی من عبور می کنند فاصله بگیرید آن یکی در پس ابهام پاورچین من را از این تاریکی تا بیرون می کشاند. دیگری نه.بر خط های حامل سکوت کردن بی فایده است.این قدر که تمام نقطه های زینت آب دیده می شوند.خود دیگر نمی داند هنوز لب هایم بی تاب
به شمردن می جنبیدند.پیکری اسم سرِّی کنار گوشم زمزمه می کند واز دور فریادت به گوش می رسد:آی این من هستم...ِاَِستم..ستم
به پیاله ای ارجاع داده می شوم.ما یملکمان با بوییدن مشامی از دور پودر می گردد.بی اندازه خود آگاه بودنش با این پا و آن پا دستش کار می دهد.می شنوی در همه ی فضا رادمان پخش شده.هنوز حباب درون خالی تم ها یکی در میان بزرگ می شود اما سلطان میانی کارزار با تکیه به سبیلش قلندر ایستاده
( درست قبل از اینکه تای نامه ام را باز کنم در سکوت سنگین برف ها پشت سرم راه رفته و نرفته را خاشعانه می پایم)تک گذر می خورد.. تک انتظار مرا غریبه با ردای قهوه ای تنش مخفی به نشان صور الکواکب در دم برآورده می کند پیاله می شکند.مهمان دل من هستیم.زمین یک دست تا سقف سفیدی کوریست..چراغی درون دلم را خاموش تر می کنم..از نرم ها جدا..زیرکانه زخمه به چنگ حاکم می کند:
شما دو..دست هایتان را ببندید.و محو می شود.به اشاره ای هلال هلال بر پیکره ی چوبین با ما تراشیده می شود.می گوید برای اولین ها ساعت نمی زنم.برای دیدنش سر بالا می کنیم.در صورت حساب عصیان به حال آورده شد.اضافه می کنم هنوز ساعت نخوردیم.


ادب می کند زمین نیاز به کسی ندارد که هنگام دیدن زیبایی بگوید این اوه زیبایی..
رو می کند به برادر از آغوشش داده این بار با من از خودم سخن می گوید....
با هیچ پای موج ها را می کشاند تا دست های آینده زیر من رویان گردند...بر عکس همسایه از بس آبدیده که قطرش ویران می شود.چراغ حرم سرا را دیده.به زدن بشکنی برپا می خواهد.فقط یک بار قبل از اینکه برود می گویم این بار از رنگ لب می خواهیم...
ما هنوز....

هیچ نظری موجود نیست: