۱۳۸۷ دی ۱۱, چهارشنبه

کار غیر قابل پیش بینی واسه بقیه نمی کنه ولی همین کاررو تمیز و هنرمندانه می کنه....خیلی با هوشه و هوششو صرف این چیزا کرده...تو روابط اجتماعیش..جایی که انتظار داری بخنده می خنده جایی که می خوای توجه بهت بکنه می کنه..بهت احترام می ذاره...مواظبه کسی ازش ناراحت نشه..جایی که باید یه چیز بگه بقیه بخندن می گه...نمی دونم تو خونه یا تمرین کرده...به خاطر همینه که الگوی بقیه هس...هر کاری که بکنه بقیه دوستش دارن


اینا رو فک می کنی کی بهم گفت؟ یکی برای بار اول ...
نه..من این جمله ها یادم نمی ره

۱۳۸۷ دی ۷, شنبه

فرصتی است که برای خودم بنویسم... ظاهرا این روز ها فقط خودم و خودم خواهم بود
مدام تصویر اون دختره تو کیل بیل می آد جلو چشمم اون جا که سیزده ساعت دختره خیره می شه ..پای فلجشو نگاه می کنه تا فقط انگشتشو تکون بده... revenge is a dish best served cold
تو اون تمرکز کم کم یادش اومد چه بلایی سرش اومده...
بهم تو شعر می گه قناعت کن... بادی رو بعد از مدت ها دیدم اومده بود تهران برای مسابقه ی ACM از این که به کجا ها رسیده می گفت از این که یه روز رو کاغذ تا سه سال دیگه می خوات به کجا برسه رو نوشته بود ..این وسط اشاره کرد که تو فکر هاش روزی چند کیلومتر پیاده میره ..کم می خوابه ...پیپر داده .طراحی صنعتی می کنه.. طرح واسه شهرداری تهران داده می گفت تا اون موقع 80000 دلار پول در بیاره...نمی دونم چرا فکر می کرد من هنوز می تونم رو فکر کردن برای مقالش کمکش کنم...یه کاغذ در آورد ... و تو اون وسط که همه ی آرزو های من تحریک شده بود.. گفت هدف هاتو تا چهار سال دیگه بگو بنویسم..
1 ژانویه 2013...جز مورد لیسانس A گرفتن و پول در آوردن 9 مورد بقیه رو خودم گفتم.. پیتزا خوردنمون تموم شد.
هیچی تو دنیا ندارم.. هیچ کاری نکردم.. فقط چند نفر که گول خوردن من یه خورده استعداد دارم. می دونم بالاخره از همه رونده می شم...گفت فرشید هم لیسانسو ول کرد رفت آمریکا .هدف آخر رو گذاشته بودم دهنده ی اجتماعی بشممثه اون.
گاهی نه استریکتم راجع به شک در مانی یه کم ملایم تر می شه. می گن بعد از اون ممکنه دوز داروت بیآت پایین . می دونم که زندگی تعطیل می شه.. معلوم نیست آینده چه چیزی منتظرمه .. یا برای همیشه تعطیل تر می شم .. یا انگیزه هامو دو باره پیدا می کنم....یعنی همین دختر فلجه می آت جلو چشمم.
به گذشتم که نگاه می کنم پر از آدم هایی هست که زمانی خیلی دوستم داشتن و الآن حتی حاضر نشدن تو فیس بوک ادم کنن.
مثه پویا .. این جمله می آت جلوم.. کنار آمدن با محدودیت های زندگی زندگی رو شناختن و اون رو دوست داشتن..
بادی آرشام افسر دیر رو مثال زد.. در پس این زندگی شلوغ و پر خلاقیت و دیوونه بازی که شبیه منه بسیار.. از درون افسردست.. می گه جلوش فیلم سوپر می ذاشتن.. اون نگاه می کرده پروفسورانه و انگار نه انگار.. می گفته خب که چی...
بادی گفت ک**خل ها دو دستن دسته یک مادر زاده و ماهی 5 روز دماغشون خون می آت ..دسته ی دوم تو جمع که قرار می گرفتن ک**خل می شن و ماهی 5 بار دستشون خون می آت... و تنها من براشون مثال نقض این رده بندی یودم.
بادی گفت تنها راه تو اینه که ریسرچ اسیستنت بشی تا لیسانس رو اسکولار شیپ بگیری.. گفت می افته دنبال کار من که ببینه چرا بنیاد منو ثبت نام نکرده بود..
سهند از سوم دبیرستان افتاده بود تو کار تلنبه و از زن شوهر دار کم نمی ذاره تا پتیاره و همه جاشونو یکی می کنه.
بادی گفت آرشام دل درد گرفته بود.. بردنش دکتر.. دکتر انفرادی بهش گفت تو مشکلت حل می شه و راهش اینه که یه جورایی خودتو بندازی تو کار...

سمیرا زیاد خانه دانی رو دیده تو دانشگاس همیشه با یه حالت شکست خورده لیوان به دست همراه شهشهانی این ور و اون ور می ره...
می گفت از وقتی آرشام مسئول گروه موسیقی دانشگاه شده اون جا تکون خورده.. بر خلاف ..برادربزرگش آراد تو همه ی کار ها از کانون فیلم تا هر خرده تجمعی حضور داره و همه می شناسنش ..کوچیکه نیازی نمی بینه خودشو جا کنه خریت کافیه همین که اونا باشن نیاز هاش بر طرف می شه ...این آرشام رو من یه بار تو عمرم بیشتر ندیدم .فقط دیوونگیاشو می شنوم...بادی گفت روز تولد آراد..یه پلاکارد برداشت به دیوار دانشگاه زد که تولید این موجود رو به جامعه ی بشری و خانواده ی خودش تسلیت گفت...

فرشید باهوش بود خیلی..اینو من می گم .مشکل عشقی به هم زد سال کنکور فقط دو هفته مونده به کنکور از صفر شروع کرد و شانسی یکی براش تعیین رشته کرد و اون مهندسی شیمی قبول شد.. واقعا داشت حیف می شد شیراز
دیشب گفت شیراز که بود از دربون دانشگاه تا نصف سال صفری ها رو می شناخت و این دو ترم اون جاتحت هر فشاری بوده صبح یه قفل دهنش می زد و شب اونو باز می کرد فکشو تکون می داد ببینه هنوز کار می کنه یا نه...هیج دوستی تو اون یونایتد استیت اف آمریکانتونسته نتونسته پیدا کنه...
بادی پرسید باورم می شه یه ماه و نیمه باباشو ندیده؟ 1 شب می ره خونه و شیش می زنه بیرون... یه بار تو حموم با قطره هایی که رو دیوار بودن.. بهش الهام شده یه قضیه که همه دارن 17 رو می کنن 18 راس و بالا برن اصلا در حالت کلی درست در نمی آت...می گه دهنده ی اجتماعی شدن من براش جالبه چون به نظر اون آدم باید اول خودشو درست کنه...
به نظر بادی COMMUNITYمثه 360 و اینا براش جز دسته ی سومه یعنی نه تنها در راستای اهدافش نیست .بلکه متناقضه باهاش...مامانم می گه این دو سال از وقتی اومدی پای این وبلاگ این جوری ریختی به هم...هدف هشتمم وبلاگه ...
تمرکز مهمه.برای من خیلی مهمه...باید خودم پیداش کنم به خاطر این یکی از هدف هامو گذاشتم یاد گرفتن کونگ فو...گفت عباس روشن استاد تو مدیتیشن و تمرکز بوده.. خدایی چه کسایی تو اون مدرسه ی من بودن...امروزچشمامو بعد تمرکز کردن که باز کردم تا چند لحظه چیزی نمی دیدم..سفید بد؟سیاه بود؟شبح داشت؟کور شده بودم . من ته تهش هر جا نمی کشم فقط کاری می کنم تا ترحم دیگران رو برانگیزم.

۱۳۸۷ دی ۵, پنجشنبه

flight of the bumble bee
RAGHSE zanburha masalan.. dar zamineye zabanhaye bedune kalam... dar tabiat.. harkate oona gheir az jahate ghaza, pichidegie coding e noe raghs yejurayi azrzeshe gahza ro ham neshun midahanad
zabane ensan generative hast, yani ba hamun ye base e avalie , to ettelaat ezafe mikonii
avvalin tajrobeye kargardanie zendegi
ruzi ke bazigar nevisande va kargardan ra gahfelgir mikonad.
kargardan samet kargardani mikonad
gahi tuye matn nevisande yek tak jomle ra khoshk miguyad
yek mafhume mojarrad tar.maslan: to vaghty be unja miresi faghat khodet ro mibini,
ayne!
avvalin talash baraye ghafelgir kardane tasvire tuye ayne be hengame bachegi...,khate neshan keshidane dota gorbe ruberuye cheshme ham. owje tamarkoz .explosive ...bazishun ba kalafe kamva

۱۳۸۷ دی ۱, یکشنبه

night of exhibition

by the roof of the ballroom...titled : finally take the permission,just declare your predisposition
down the hall , playing the card , winks once.just before.no one sees. a boy sits.
take the lead.pick the cards .i told him.he doesnt panic.. we swap double together ,as music begins, he swaps double,begins my pleasure mermerings .others swapings

during, the lady guest in the room...walks through the hall, unwillingly cheers for this familiar ssstranger ,but to us hands inevitably hit the table: game continues

liquires in the midle gets in to intension ,while crowd eyes alerts you'd better have no craving exhibition ..
game finish. uncover your hands. crowd of faces on the table. and attendants raise the cards..faces to winners. next stage starts .
no need to say the word.
everybody play the rules... table says: game continues

۱۳۸۷ آذر ۲۳, شنبه


classic ballrooms consists of these dances

the tango,the rumba,fox-trot,swing,standard waltz,


merengue,and of course viennese walts,


these were danced by fiercest warriors...


someone said

the room is yours


"take the lead"

۱۳۸۷ آذر ۱۶, شنبه

MEDITATION JOKE

توجه... این نوشته سراپا گمراهی کذب ریا و جهل است ... اون جایی که داشتم تند می گفتم کسی نفهمید..شانس محض بود وگر نه به نگهبون باید می گفتند اجازه ی اومدنشو دیگه ندین...من از دنیای فرزانه طلب مغفرت می کنند .و... به عنوان خاطره ای از باد جوانی.. اینجا آوند خواهد ماند


اوریکا! اوریکا! ..امروز خوندم که یکی از نظریه هایی که در جواب موثر بودن شوک الکتریکی که (اوه گاد ..می دونم آیم توووو بورینگ)که در کلینیک به مغز وارد می کنن ..داده می شه...تسهیل کردن رگ های خونیه!...گمونم تمام چیزی که این مدت
درد اسمشو می ذاشتم همینه...
در این ناحیه ها رگ های خونیشان (ممکن است تدریجی ) مسدود میشود چون نیازمند جریان دفعی و سریع خون برای" فعالیت شدید"اند (نمود خارجیش مثل یک دفعه از کوره در رفتن است)

بخش هایی از مغز برای شخص به صورت دلایل" نا واضح"یا نوع دیدگاه "ناخواسته مهم" می شوند-که در هنگام شرایط سکوت اجباری زنده شده اند-[در جامعه می بینیم که این ناحیه ها در افرادی با تعصبات یا عادت های ذهنی مخفی شده معرفی می شوند](آدم هایی که پتانسیل عصبانیت های وحشتناک دارند هم از همین دسته اند)

گرفته شدن رگ های خونی به شدت به اخلاقیات یک نفر ازاولویت دسته بندی تا خود خاطرات با اهمیت وابسته است.
تاثیرات خوبی هم دارد... زیرا باعث پایبندی و وفاداری یا وابستگی(چرا نگم ایمان خیلی خیلی قوی) فرد در ناحیه های مربوط به آن خاطرات می شوند.[زندانیان سیاسی مثلا]

کار شک اینه که باعث تسهیل یه دفعه یی این رگ های خونی می شه که فرد به طور قطع بخش هایی از حافظه اش را از دست بدهد
و تا چند مها نتواند چیز زیادی به حافظه اش اضافه کند و باید راه خودش را دوباره بیابد.
آدم هایی که درد می کشن .. به این دلیل است که .رگ های خونی اطراف ناحیه ی هایی که بخش هایی از حافظشون ذخیره می شه مسدود شده یا به دلیلی خون حاوی مواد لازم عبور نمی کند . در مرحله ی بینا بینی دو حالت وجود دارد..که در حالت دوم فرد خلاق برای" استفاده کردن از این نواحی حافظه " اجازه ی فشار بالاتر خون در مغزی را می دهد و استادانه برای پیشرفت اصولی را می آفریند اصولی که اجازه ی کردن و نکردن و چگونه کردن می دهد...و برای خود اخلاقی می سازد.مثلا می گوید: چنین گفت زردشت.

نیچه گریه کرد چون دید کسانی هستند که با هر بار زنده شدن ناحیه هایی که زمانی برای خودش و هم چنین برای بعضی ها با درد مویرگ ها تنگ ترشده بود تبدیل به نقطه هایی خالی ازفعالیت حافظه نمی شوند ...لیک ناحیه هایی ممنوع اند.

در ضمن رو یه تیکه کاغذ خوندم مدیتیشن خنده هم وجود داره.
بنابراین یک خنده ی واقعی ...یک طنز واقعی که از دل ذهن به وجود می آت باعث میشه رگ های خونی که قبلا گرفته تر شدن تسهیل بشن ( جاهای که فرد تغییر دادن حافظه اش را فراموش کرده بود..یا منصرف شده بود )...( و در همان حال برای در خاطر ماندن نکته ی طنز برایش روشن می شود به همراه آن ناحیه ی دوباره احیا شده )در خنده های تکراری در فرد تنها همان بخش های قدیمی.. نواحی حافظه ها قدیمی فعال می شوند و حتی اهمیت خود را از دست می دهند.
این وسط فقط برای نظرم نتونستم این گپ رو توجیح کنم که چرا" خنده "تسهیل می کنه..به طور کل منظورم مدیتیشن بود..که باز در مورد اونم چیزی نمی دونم ... حوصله ی تحقیق در موردشون رو هم ندارم... چون شرایطش نیست.
می دونم برای من بازی ادامه دارد ... بازی مویرگ ها ادامه دارد...زندگی همین است..
راستی ...توصیه می کنم همه ی چیزی که خوندی رو بریزی دور... همش زاده ی ذهن یه پسر بچه برقی بود که دو چیز فقط براش مهم شد ...یکی شکی که براش معرفی کردن ...دیگری خنده ی از ته دل .

۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

....fair wellll....

قصه ی مرد ساکن صخره..افسانه ی کولی ها شنیده..
یه چیزی رو از من بشنو..منی که دیگه ارزشی نداره.هیچ وقت با دل خوش نمی شه چمدون رو بست و رفت یا اداشو در نیار.ببین آقا پسر.
من نرفتم صخره...گیج و تنها بودم.]چیزیه که نگرانم می کنه چون به نظر میرسه دیگه پیش نیات[ یه هو چشم باز کردم...

شلوغش نکن. قبلا زوده... تن خودتوهم هی به استعاره نبند...مفاهیم از حافظه ی لحظه ای به لیست مقایسات بلند مدتت می رن بدون هیچ مسیری بسازن که این وسط نوسان کنه... یعنی می گم چیزایی هست تو صخره ها که بشه بهش رسید
اون مرد کتابی که نویسندش با افاضات از میز صبحانش مسایلی مربوط به مسایلی چون فرهنگ و آداب و عادت ها در می آورد رو از عمد ورق نمی زد. یعنی مطالعاتشو می گم.
یا با دلی که واسش لباس میخره و بلیط صخره می گیره وپول و خورد و خوراک همراش ببره...
خودشو به آب نمی زد.
یعنی خودش گفته خیس نمی کرد .
همیشه آخر نامه ها این جوری امضا می شه:
این قضیه رو فراموشش کن ..تو دهن خودت ضحر مارش نکن .برو عشق کن
آدمای دیگه یی هم فکر کردن...
http://www.psych.neu.edu/faculty/y.petrov/most-important-vision-papers.html

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

زیادی سر خوشه؟

می خواستم زیر زبونی بهت بفهمونم واسه ادمیشن ..دوباره ورق زدن و تصحیح نوشته هام تو زمینه ی علوم شناختی و شدت دیوانگیشون حالمو بد کردهفکر هام پاشیدست...همه چیز غیر ارادی با سرعت زیاد حرکت می کنه..دوباره مثل پارسال... با این تفاوت که امسال قرار نیست بستری بشم.
.یه چیز می خوام که بتونم روش تمرکزکنم..
ننه جان با آقای دکتر [جلو وخیانت و پسرت یه جمله بساز!

۱۳۸۷ آذر ۱۳, چهارشنبه

aren't you beautiful

chizi barayam tasvir kon,khahesh mikonam .chizi ke saatha repeatesh konam

martikeye koondeh, madar be khataye kesafate kachal, rafte budam pishesh ke tayidam kone o recom baram benvise, tayidam kard.behesh goftam ke :dige mikham vel konam nemikesham nemikham,ye kaghazo yavashaki nevesht, mano ferestad birun, badesh yeho khodam umadam tu, kife maman ro ru miz keshidam, bebinam chi tush dari, sokute otagh bargeye bastarie bimarestan bud,
bedune khundan baresh dashtamo az otagh zadam birun,: paarash mikonam...aghaye doktor ba labkhande badesh
ghazieye ma, ine ke in term ke dige rafte,barash dad zadam ke vaze in dafe az parsal bad tar mishe, chun dige hich chi vase chasbidan be zendegim inja nadaram. behet begam ke az hichi kam nemizaram ke admissione daneshgahe york reshteye cognitive science ro begiram bedune un bisharafe lak lakuye kachal ba surate dust dashtanish, ...hamishe midunestam crazy people dont ask if they are crazy... which means in order to be crazy you should not ask.chizi ke negaranam mikone alan ine : i dont ask

۱۳۸۷ آذر ۱۲, سه‌شنبه

می تونم یا نمی تونم

ارزش کلامی فکر کردن حرف زدن و نوشتن من نزول پیدا کرده.. که می تونه به دلیل همیشه حالت های تکرار نشده رو انتخاب کردن باشه که چون ناگهانی وارد عرصه ی تقاضای دایمی شدم ...خوب موب ها رو همون وسط های کار تموم کردم...الان چیزی که در خاطر خواهد ماند همان کالاهای سری آخر منه...وضعیت مکدریست .کاری که می بینم بقیه می کنن اینه که می زنن تو خط بچگی و خودشونو یک کنجکاو هوس باز مشتاق جا میندازن...کار دیگه یی که بعضی ها می کنن اینه که می رن سراغ چیزایی که قبلا ازشون نمی فهمیدن مثلا گوش دادن به موسیقی جازو زدن تو خط اون ها.کاری که من می تونم بکنم اینه که نذارم حجم زیادی از مغزم مشغول بشه که این با عمل تحقیرو دید افاضانه میسر می شه یا می تونم اصول بنیادی یی رو برای انتخاب هام برقرار کنم...که اونم از روی دل سیر نمی شه...
و یه چند تا حالت دیگه که به ذهنم نمی رسه ولی احتمالا تقویت بدنی شدید می خوات

در این برهه اززمان

افکر من پاشیده شده...تحمل این همه اتفاق و وظیفه رو ندارم یه هویی... که آدم دست از پا خطا نمی کنه وظیفه ی انسان سازی رو این شرایط به خود گرفته اند...
این نوشته های من نمی تونن این مفاهیم به پا شده رو نشون بدن ... سیمور تو همون چند جمله به برادرش گفته بود باید موقع نوشتن برای کنار گذاشتن دلت بنویسی...
من گاهی نمی خواهم ولی... .
دارم تازه معنی جدید برای تک تک کلمه ها پیدا می کنم...
پی نوشت : خبری از اللافی نیست!تک تک چهره ها مخزن انباشت سر بلندی هاست
salam,dar morede in masale mikhastam nazare toro ham bedunam hesaam(ba un chehre o labkhande dust dashtanish)
are farid ye chizayi behem goft, be nazare man tasmime ajulane nagir tasmim eajulane nagir
to mikhay zendegi ro vel koni.. beri donbale ye chizi ke ayandash maloom nis,
bade ye jomlehayi: system ham unstable mishe(yani hamun fekra o zehnet, dar morede to intorie
to tarze fekr3et fargh mikone ba baghie ghabul , vali barat bad mishe
do mah zendeghi ro vel kon, zendegi hyani hamin barghe sharif.. borro donbalesh,bebin mituni ye paper bedi birun,
to az zehne khodet migi , yani faghat toyi ke khodeto tayid mikoni na hich kase dige(hes mikardam owje zeshtisho ke faghat khodam tayid konam
me:akhe man badan ke tu ketabaye mokhtalef khundam,m didam una be ye zabune dige tikehayi az hamin harfaro zadan,
bad ye mosht kenaye gof ke age in tor bashe ke to bedune khundan ye chizayi az khodet dar avordi az nazare mano hameye adamaye ruye arshe to nabegheyi...
me:hala chera intori negash mikoni?...
chun age intori nabashe khialate to ba ye adame eschizo fereni farghi nemikone
ina ro behet migam chun dustet daram, zendegi (bargh)ro vel nakon baraye in kar
khodeto bad bakht nakon.
..

۱۳۸۷ آذر ۱۱, دوشنبه

آقا پسر... بیا اینجا یه دونه فال خودت به من بده

رونق عهد شباب است دگر بستان را می رسد مژده گل بلبل خوش الحان را
ای که برمه کشی از عنبر سارا چوگان مضطرب حال مگردان من سرگردان را
ترسم آن قوم که بر درد کشان می خندند بر سر کار خرابات کنند ایمان را
یار مردان خدا باش که در کشتی نوح هست خاکی که به آبی نخورد طوفان را
برو از خانه گردون بدرو نان مطلب کین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را
نشوی واقف یک نکته" ز اسرار وجود" تا نه سرگردان شوی دایره ی امکان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد وقت آن است که بدرود کنی زندان را
در سر زلف ندانم که چه سودا داری که به هم بر زده گیسوی مشک افشان را
ملک آزادگی و کنج" قناعت" گنجیست که به شمشیر میسر نشود سلطان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی دام تزویر منه چون دگران قرآن را

۱۳۸۷ آذر ۱۰, یکشنبه

az zabane barghaye avizane angur

ba kami ta'khir
barg jan, taghsire to nis, taghsire to nabud, man ham an shab ra dide budam

۱۳۸۷ آذر ۸, جمعه

تو بخش پیری زود رس و گزارشات موردی به خصوص.. یه جا رجب علی خیاط و علامه طباطبایی رو با 4 مرحله ی پیریپ یرشن اینکیوبیشن ایلامینیشن و وریفیکیشن تفکرات ناخود آگاه ذهنی پوانکاره مقایسه می کند. دو عارف در آخرین مر حله ها 2 ساعت در کل بیشتر نمی خوابیدند اون هم نیمه هشیار و مدام درعرفان نفس می کشیدند.برای توضیح بهتر می گه مثلا یه باریه زن به رجب علی خیاط جوان برای مسئله یی شرعی در مغازه اش بهش مراجعه می کنه و می گه باید خونه ی من رو از نزدیک ببینین..اونم قبول می کنه و می ره و چون رجب علی ظاهر خوشی داشته در رو روش قفل می کنه.رجب علی می گه تسلیم فقط باید اول برم دست شویی.میره وتا تونسته و گند بوده به سک و صورت خودش می ماله و بر می گرده میگه حالا بیا !زنه هم پرتش می کنه بیرون.می گه همین پختگی چهل ساله و تثبیت کامل اون روتو جوونی می تونه نشون بده .می گه اونا غیر دوری از گناه.. غیر اجازه ندادن به فکر گناه ..اثری از گناه هم تو نا خود آگاهشون تداعی نمی شد.همین می شد که هر شب رویای صادقه ببینند..و مسائل رو رویت کنند.
پیشرفت در عرفان می کردند.و کتاب های تاثیرگذار بسیار تالیف و شاگردان زیاد تربیت کنند.

۱۳۸۷ آذر ۷, پنجشنبه

تکه هایی ازدر آمدی بر نقد کتاب موفق چهل سالگی و بعد از آن

به یه مطلب جالب تو بخش مربوط به کولی های عهد عتیق تا قرون وسطی برخورد کردم.. اول گفته کولی هایی که زمین رو می گشتن تو قصه هاشون سه چیز رو ارزش می دونستن...یکی ایجاد سیر و حرکت در فضای مفاهیم آشنای ذهن شنونده توسط قصه.که تنها نیازمند دانش و تجربه است مثل تشکیل تصویری از ارزش های ذهنی... یکی تغییرغافل گیرانه ی نقشه ی ذهن و ارزش های شنونده ...و سومی که از همه خالص تر بوده مربوط به تولید شبه پارادوکسی در ذهن شنونده و حیرت یا وحشت اون می شد..اعتقاد داشتند ذهن آدم ها بعضی وقایع را "غیر ممکن" پردازش می کند ( باید گفت غیر قابل اندیشیدنی.)مثل نشان دادن آهنربا.. قطب نما.. یا یخ به ساکنان کنار رود ها برای اولین بار.
بنابر این طلسم یک داستان سه پایه داشت..با این حال کولی ها می دانستند جاودانگی در"ارزش" است..هیچ کس تا کنون نمی داند و نمی تواند بداند ارزش چند معنی می دهد ارزش جاودانه خیلی سخت شناخته و خیلی سخت تراز اون به تصویر کشیده می شوند.ولی یک شنونده ی صرف بایدهمه چیز برایش دقیق دقیق فرموله شود.
فرهنگ های مختلف کولی ها قائدتا ارزش های مختلفی داشتند . هنگامی که دو دسته تصادفا به هم برخورد می کردندجوان ترها حکایت و ضرب.. آواز و افسانه توسط مسن ترها برای نسل بعد زاده می شد چون ضربه ی ناشی از تغییر نقشه ی ذهن (فرهنگ نا شناس)پالس تحیری ایجاد می کرد که در داستان طولانی نبود..کولی را کولی نگه می داشت.
قصه به تعریف رمان نیست بلکه ارزشهاست.و چون ارزشها بسیار متفاوتند و ریشه ی تمام حرف و حدیث ها بر سر قصه درباره ی ارزش است که با هر مقابله غنی می شد و این تنها بر سر اعمال" انسان" است نه آن ها که تنها ارزش ها را اجرا می کنند.با این حال حتی اگر ارزش های زندگی را در ذهن تعریف و برنامه ریزی کنیم هم چنان بر سراینکه مجریان این ارزش هامی توانند قصه های ماندگار بسازند بحث و جدل هست.این را همه ی پیرتر هاهم در خاطر داشتند.
به همین خاطر کولی هایی که اعتقاد به دوباره احیا شدن ارزش ها را فراموش کردند به عبارتی پیران آن قبیله فرهنگ خود راکامل می دانستند قصه هایشان رنگ زمان خورد در پس سالیان پراکنده شدند و به مرور به جامعه ی مردم روستایی راه یافتند.
چون شنوندگان صرف.. آنان که در پس و دنبال رویا ها نیستند می توانند به ایده های تازه برسند و به بقیه کمک کنند که چنین راهی را بروند. هنوز بحث باز هست.
واین طوری تموم می کنه که در هر حال شکست یا پیروزی آن ها دست خوش تقدیر اندیشه ی اولین راویان قصه در کنار آتش ها بود..

۱۳۸۷ آذر ۶, چهارشنبه

در آمدی بر نقد کتاب جدید و موفق" چهل سالگی و بعد از آن"

بدون ترس یا واگذاز کردن به زمان ...همه چیز را تجربه باید کرد..آموختن هر حرفه ای...جای هر کس و ناکسی نشستن.
به خود اجازه می دهد...چون به رسیدن به پیری ایمان دارد...
تجربه هایی که بقیه با زمان به پشت گوش می اندازند...
آیا بعد از همه ی این ها اتفاق دیگری می افتد؟..
آیا پیری در جوانی بیماریست؟
تاریخچه ی پیری و اصول رقص کولی ها...
پیری در تاریخ...
پیری به عنوان تفکری نظام مند از ابتدای جوانی..

وچیز جالب برام این بود که یک فصل تمام اختصاص داده به انتقال مفهوم پارادوکس مورچه:
مورچهای داریم که قرار است مسیر بین آ تا ب را طی کند نصف مسیر بین دو نقطه را با قرار می رود سپس یک چهارم آن مسیر راقرار می شود حرکت کند یک هشتم یک شانزدهم و...با این حساب مورچه تا بی نهایت بار دارد دنباله ای از مسیر ها را طی می کند ونباید هیچ وقت به نقطه ی مقصد برسد
سپس کتاب توضیح می دهد که چگونه وارد کردن مفهوم پیری و قدم ها و نگاه کردن به مقصد به سمت مقصد غنا می بخشد...کتاب در این فصل تقریبا خواننده روبه ارزش پیر شدن و سرعت در مسیر متقاعد می کند. مورچه ای که مفهوم پارادوکس پیری را در ذهن ندارد مسیر را خیلی معمولی در زمان مشخص طی می کند
این کتاب با مفهوم پارادوکس پیری و نوع دیدگاهش در امر به معروف پیر زیستن یک اثر فوق العاده جذاب و تاثیر گذار هست! سعی می کنم بعدا تکه های بیشتری از اون رو اینجا بیارم..
بخش دوم کتاب سنگین تر هست و به مسایل بعد از سی و نه چهل سالگی می پردازد... و امکان حیات روبعد از اون به طور مفصل مورد بحث قرار می دهد.

۱۳۸۷ آذر ۵, سه‌شنبه

پیرو

یکی پشت درخت ها از پشت من اومد بیرون .. خانه دانیه!!!...این موقع شب که هیچ کی نیست اینجا چی کار می کرد ؟پیپر نداد و عمدا کاری کرد دانشگاه اتاقشو گرفت و عذرشو بخوات .همه ی امضا هایی که شاگرد های درجه یک ریاضی جمع کرده بودند.علی رغمش رفت.
یه بار سر ریاضی یک ازش شنیده بودند قبل همه ی این ها ده ماه تو صخره ها زندگی می کرد و خودشو تو موج ها خیس ...حسی می گفت بهم اون دوباره برای هم چین کاری رفته بود..
جواب سلام نداد و گفت تو این جا هم ما رو ول نمی کنی؟
تو نور خیلی شکسته بود..گفتم ما به یادتونیم هنوز...
ببین با هام صحبت کنی من هیچ دلیلی ندارم که جواب بدم...
اتفاقا همین الان الان به فکرتون بودم.
ببین وایسا یه چیز فقط بهت می گم ...
نه نمی خوات بگین من گوش نمی دم... من گوش نمی دم و کج کردم
برای کسی که هیچ ارزشی برات نداره وقتت رو تلف نکن...
برای کسی که چی؟
برای کسی که ارزشی نداره هیچی وقتتو تلف نکن.
دو(با انگشت ) هر آدمی می تونه دوبار تو زندگی خود کشی کنه..من می دونم
برو بابا...صورت خط دارش رو کج کرد . رفت.
خاموش كردن ذهن

در ‍‍‍‍‍ژرفاي جنگل

چك چكان آب

۱۳۸۷ آذر ۴, دوشنبه

کلا موقع هایی که امتحان دارم بهتر فکرم کار می کنه لعنتی دلیلی که هنوز رشته مو دوست دارم همین قضیه ی امتحانشه
یه هوس کردم امروز :
که دست هستش... که جای 2 انگشت واسه انتقال مفهوم گذاشتم زیر دماغ یکی ...نمی دونم چه بویی می داد ولی از الآن که می نویسم دست هایی که هر موقع یه بویی بده خوشم می آت نوک انگشت بیشتر .دلم می خوات بو کنم دست یه هزار تایی آدم مختلف رو...

از بار ها و بار ها جرقه

به وضوح تشابه استعاری این متن با گم شدن کوله پشتی ام تصادفیست ...


چند روزیست فکر می کنم قسمتی از آثاری که از خود کشی اولم به دست آمد گم شده و من غنیمت های جنگی زیادی در دست دارم...اعتقاد آوردم به نیاز به یک خود کشی دیگر در زمانی دور در آینده شاید...با خیال راحت تمام آثار سکوت اولین تلاشم را خاموش کنم و با تمام وجود با حرارت برای لحظه به لحظه انرژی بگذارم...پشت پا بزنم به اساس دایمی انقلاب ...به تمام زندگی فقط برای ابر انسان بودن.. بازی کنم بازی کنم بازی کنم...... فعلا هیچ تلاشی را شروع نمی کنم ولی برای خودم مشکوکانه در انتظار اطمینانمدید اندکی دارم . چه چیزهایی خود کشی دوم ام را تاثیر گذارتر می کنند.

تا آن زمان همه چیز زیباتر و با شکوه تر خواهد شد...

...جوان پرپر شد!

امروز مطمين شدم ديگر كه كيف منسجم ام را دزديده اند...

تمام جزوه اي كه از اول ترم تا حالا نوشته و ننوشته بودم..
كتاب كلمات سارتر كه قرار بود من را با اين نويسنده آشنا كند...
اسپري...
يك دست لباس ورزشي كه خشتكش پاره بود..
جلد دي ويدي بت من..
تكه كاغذي كه آدرس سايت كنفرانس هاي خارجي رويش نوشته بود...
كتابي كه به رسانا اهدا شده بود و من امانت گرفته بودم..
تعدادي پوست قرص..
خرت و پرت مثل ني..دستمال چند ماهه..تكه كاغذ
حالا خيالم راحت شد . حد اقل مي توانم ادعا كنم جزوه ي هادي افرا با اين كيف دزديده شد

۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

امروز فهمیدم تو راف استیمیشن زدن های لحظه ای.. هر چی حافظه ام اجازه می ده قضیه رو واقعی می بینم.
همه چیز تصویر تصویر تصویرو.. سیر مفاهیم عاری از هر جمله... این اواخر تحمل فشار نداشتم... به هر کلمه که رجوع می کردم...تو حموم می خواستم اسباب و لوازم فاکتورهای حرکت زیرکانه رو برای ارزش جدیدی که داشتم لحظه ای تعلیم می دیدم را فراهم کنم (کلا تو آکورد گم می شم از وقتی ملودی ملایم شده)تصویر بنجامین لاینس(که غریب ترین آدمی بود که این وصله این اواخر نمی دونم رو چه حساب تو ذهنم بهش خورد) احضار شد...خود به خود وسط اون همه تلاش همه چیز حرکت کرد به سمت سیل ارزش های اخلاقی یی که خجالت زده و نه چندان ملتفط شده حرکت کرد... بعد هم همه چیز رو گم کردم و خیلی بی ربط شروع کردم با خودم کلنجار رفتن که چه قدر این دو سه روز به سرنوشت به طرز بی سابقه یی اعتقاد آوردم... آخر از همه نتیجه گرفتم که تو راف استیمیشن های لحظه یی هر چی حافظه ام نه چندان خوشحال تره قضیه رو واقعی می بینم... و حسن کلام این که چه قد به کسالت و تنبلی زیاد فرصت دادم نه حرف زیاد زدم نه کتاب زیاد خوندم همه ی این مدت... تازه این که فقط یک چیز خوب امیدوار بودم لحظه یی ازش در بیات.. اونم براد پیت بود که اگه بهش می گفتن برق شریف رو بخون ...کاری که ازش خواسته بودن رو به نحو احسنت انجام می داد... حیف مشکلات نامبرده اجازه ی شکل پایداری از این حس رو ندادند

aali jenab

lotfan dar morede no' va khosuse rabetatun ba rahbari towzihe kamel bedahid, va beguyid aya emale nazare mashveraty ham mikonid?
ishun eshghee man hastan hame chize ishun khub va dust dashtanie... gemun nemikonam hich do nafari ro tu in mamlekat betunid peida konid ke nazdiktar az ma be ham bashe, nazaratemun shabihe ham, tarze fekrhamun,har do hafte yek bar ba ham dar morede masayele ruz sohbat mikonim.yeki domored ham ke ekhtelafe nazar bashe, ya man kutah miam ya[kholase begaam]chun oon rahbare (man kutah miam)h...

۱۳۸۷ آذر ۱, جمعه

از زبان یک کودک

هر چه از کودکی یاد دارم آدم خودخواهی بودم...ولی در زمینه ی خود خواهی این اواخرخودم یا دارم کار خودم را نمی کنم یا کار خودم را می کنم و برای بقیه دارم کار می کنم .
معتقدم مسایلی که جای بحث داره رو نباید با کم یا کاست گفت
چون همیشه به محبت غریبه ها تشنه بودم وبه قدری بی اعتمادم که از وفادار بودن به رییسم همان طور که هست هراس دارم در ضمن به اکسپریونیسم سوریالی علاقه داشتم و دارم ... متاسفانه افتخارات تحصیلی انگشت شماری داشته ام.گمان کنم تنها چیزی که آخرش من رو از خودکشی منصرف می کنه همین افتخارات تحصیلیه که بعد از مرگ با تاسف و تاثر فراوان یاد می شه....

۱۳۸۷ آبان ۳۰, پنجشنبه

تحلیل سیاست

قضیه اینه که دو بار تا حالا تلاش شده هیجان طنز نوشته بشه اینجا.. دو بارش بارش الگو یرداری ازلحن نویسنده ی مورد علاقه بوده
وقتی می گم شروع کمدی موضوع خطرناکیه به خاطر همینه...
موقعی که تقلید صدای شهشهانی رو می نوشتم ...تقریبا خیلی به مفهومش توجه نکردم ....ولی تشابه سیب گاز زده بعد شیش هفت بار مشتق گرفتن از سیب دقیقا همین جوجه اردک زشته ...
اگه نخوای دقیقا تقلید لحن کسی رو بکنی ...تو تمرین باید هوشیار باشی... قضیه اینه که ما گلس ها هیچ وقت ارزش هامون گم نمی شه..فراموش نمی شه.. پس یه مدت فقط واسه کاغذ می نویسیم...از گند هم
دیگه چیز بیرون می آریم...سخت و خطرناک و تغییرات نا معلوم دهنده...
در هر صورت من بریک دادم تا یه روزی که امکاناتش هست این کارو شروع کنیم...
می بینی که الآن همین 2 خط رو هم نمی تونم درست بنویسم
سر خوردگی پشت هر تکه سنگ منتظر ماست...

پیشنهاد احمقانه

بزرگترین اشتباهم این بود که واسه نوشتن یا فکر کردن از سر نا گزیری یه چیز رو به زمان واگذار کردم... خیلی ابلهانه بود... تقریبا کم می فهمم نه می نویسم... می بینی که خیلی فول تایم هم حواسم پای درس نیست

۱۳۸۷ آبان ۲۸, سه‌شنبه

kitty: mano ham bazi bedinnnnn






































































tu 3 sale gozashte do hezar safhe ham ketab ya majalleye gheire darsi nekhundam

tekkeyi az taghlide sedaye dr shahshahani tavassote vorudi haye jadid,ba cheshmani goshad

[sekseke]in yek sib ast.chera in anar sib nisto in sib anar nist. sibe gaz zade ro tu bi nahayat ke mail bedim. in sib, sib nis[oho]ki gofte in sib anar nis..
in sibe gaz zadas shoma bebinin..in sibhaye mamooli ro ham shoma bebininh..hala in harkateshuno in posht moshtha bebinin[oho] innnn... innnnnnnnnnnnnnn... didin? hala ma faghat sib darim.
shoma fek mikonnin sib nis,( boland gu ghat shode) vali tu bi nahayat ye jayi un vasat masatha in[oho] ,bebinin tabdil mishe be sib(angosht tu angosht mikonad). mafhme Adadddd!!! khode leibnitz hame tu berekley umad be man gof, sar dar nayavorde.[oho]khat kesh bayad dashte bashim..sathe zire nemudar...be ma goftan yek be alaveye 1 mishe 2...vali bayad ru khat kesh did. bebinin un vasat bayad moshtagh begiri(noke angosht) ,[oho] vasat(yek 6 bar , 7 bar moshtagh begiri)[oho] in vasat ...(age nashod 8 bar moshtagh begiri) un vakht in sibe gaz zade ham sib has hast.. ...

۱۳۸۷ آبان ۲۶, یکشنبه

un vare oghyanuse aaram

khoda ro shokr hava shenasi elam karde akhare term tudeye barfo barune jeddiyi az un oghde khali koniash nemiat

۱۳۸۷ آبان ۲۵, شنبه

امروز یه کم خوابیدم ... قبلشم از خواب پا شده بودم البته...یه نوشیدنی خوردم بعدم چون هد فون ندارم تو مترو وایساده آهنگ هامو می ذاشتم.
بعد ناهار تو سلف ان قدر نشستم و جلومو نگاه کردم تا درشو بستن.با همه ی این اوصاف بهتر از پس درس هام بر می آم. آهان یه چیز دیگه الآن یادم اومد گمونم دیروز رفتم یه شهر دیگه تدریس...
دارم پول جمع می کنم...

۱۳۸۷ آبان ۱, چهارشنبه

a typical just smart character

see dude... a higher pick of self despised recognition...i dont fit .Dr. meisami brought me to a corner before the beginning ,by ultimatum talked that some people have other thinking passages much or less ,with all do respects and vluable it is your picturial perception , but sometimes ten minutes goes on and you're talking about what you see , and no one understand.how about the questions? specialy your questions!if you please limit your views... and i assured him, it was my weak communicatins,my weak thinking/and that recently i ve been tryin bounding its useless details...i didnt have much daily talk with people but now im becoming a normal speaker/and i didnt tell them, cause he is a respect man, and i told him sure sir.. by he way i did feel some characters like vahid or tavaf talkin less in the sessions after a while , and it was what dr. refered to as losing deliberation...and this is why i wish i could be a typical only smart character...these notes are not supposed to have ending for each post..

۱۳۸۷ مهر ۱, دوشنبه

گشتی در موتور خانه ی این نوشته ها

من با گشتی در موتورخانه آغاز می کنم:
شخصیت هایی که معرفی می شوند..غیر از خانم دختری که تیزی گوش هایش به قدریست که نمام صداهای زن های همسایه .قدم های سربازان پادگان به علاوه نامه هایی که بلند خوانده می شوند-را اگر بفهمد-میشنود..همگی مرد معرفی خواهند شد.
برادر سرباز که نامه هایش را بعضا خواهد شنید.با پدرش در جایی دور زندگی می کند.
برادر –که او هم در پادگان است-صبح تعطیلات آخر هفته هنگام بازگشت..صندوق پستی را برای خواندن نامه های سرباز ما باز می کند. آهی می کشد.در را می بندد…با شوق به اتاقش –تصادفا درست در مجاورت دیوار دختر –می رود وغیر از خط های احساسی- که تنها می بیند و می لرزد - را همه بلند می خواند و جواب می دهد.
دختر ما تا زمانی که روانش تحت همه صداهایی که از جهان می شنود آسیب نمی بیند راوی سر زنده ی شخصیت هاست.سرباز را بیشتر از بقیه دنبال می کند.
برادر او یا به قول خودش داداش بزرگه که به اندازه ی یک زن تمام احساساتیست بعضی شب ها برای زنده نگه داشتن برق چشم های خواهرش کیتی خاطرات دوران دانشگاهش را بدون دریغ ازمتصور کردن هیچ گونه از آب ورنگشان تعریف می کند. کیتی با وجود این که نمی خواهد کسی این را بفهمد –که در ضمن به اندازه ی یک پیرزن تمام درد کشیده است و با وجود این روحیه اش مثل آب روان است - هر شب از خدا می خواهد که همه زندگی خوبی داشته باشند.

۱۳۸۷ شهریور ۳۰, شنبه

makin sense his character 2


وقتی بود که احساس می کرد وقت تفریح کلاس است...
و آقایی که من قبلا استاد راهنماش بودم
بگذارید ببینیم ایشون تحلیل روانشناسیشون راجع به این نموداری که کشیدم چیست..ببینیم روانشناسی چی میگه... (خدایا یعنی استاد ان قدر مسخره بود؟)
نگاه خیره اش یک جور هایی ترسناک توام با همدردی بود انگار از دسته ی یک نفره ی قبرکن ها می آمد...دستهیی متشکل از یک زن که فقط از لحاظ تاریخی و دست بر قضا از بافتنی و تماشای گیوتین جدا افتاده بود....با صدای تقریبا نا مفهومی پاسخ دادم :تا دو دقیقه ی دیگر می گویم.
چیزی که روی تخته بود یه منحنی بسته بود که در مواد مواد مغناطیسی ایده آل مثل آهن خالص پس از چندین و چند بار مغناطیسی شدن خط بالا و پایینش به صورت افقی مسدودش می کرد .Hبر حسب B .یکی میدان مغناطیسییست که از بیرون اعمال می کنند دیگری جهت گیری میدانیست که درون ماده القا می شود.
ببینیم شما می توانید از نظر روانشناسی نظری در مورداین نمودار بدهید.
گفت تا دو دقیقه ی دیگر بهتان می گویم
***
حاضرم شهادت بدهم که قبل از بیست ثانیه گفت:این منحنی راجع به بچه های این کلاسه بعد از تمام ترم تمرین خصوصا این درس رانوشتن و کوییز دادن بعد از رفت و برگشت های زیاد رو این منحنی بالا و پایین می شوند تدریجا فشارهایی بهشان وارد می آید که اثرهای روانی بعد آن اثرش تا سال ها بعد طوری می مانند که در هر میدانی محکوم اند یک جهت ثابت بگیرند .مثل آهنربای دایم که در تحت هر میدان خارجی ساز خودش را می زند. دیگر مثل قبل آزادی جهت گیری ندارند. همین در ماشین های الکتریکی شما ایده آل است. ماده ی مغناطیسی سخت. پوز خند بی موقع کلاس...
در ضمن شما گفتید برای این که آهنها رو از سختی در بیاورندتا خیلی دیرتر به آهنربای دایم تبدیل شوند بهشون سیلیسیم اضافه می کنند . من اضافه می کنم(به نظر این یکی موقع گفتن به ذهنش رسیده) بچه هایی خاکی بچه های کول بچه هایی اند که این بلا سرشون نمی آد!

making sense his character

اون موقعی که من تو دانشگاه باهاش یه کلاس مشترک داشتم....ماشین 1و 2 درسیه که-خواهش می کنم اول حرفم رو قطع نکن- باید همه ی ما پاس می کردیم.یکی به هم قطارم می گفت با بل بل زبونیات.مال اینه که از ماشین فرار کردی گرفتن این ها هس که کافیه که همه ی انگیزه و آرزو های کودکی رو فراموش کنی
نمی خواهم به به و چه چه کنم یا که گوش های خلوت اضافی رو ماله بمالم.قصد دور برداشتن هم ندارم.
.
رسم این بود که استادای ماشینی تا می تونن کلاسو ببندن به بار لطیفه های الکترو مغناطیسی شون .. حوصله نداری می دونم ولی خواهش می کنم خواهش می کنم این شروع رو تحمل کن
یارو دیر اومد و از بعد این که وارد کلاس شد محترمانه زد تو کار خوندن اسم کس به کس گوشهای بی صحاب حاضرین و لطیفه ی ماشینی باهاش ساختن...یکی که ته فامیلش پسوند فلان ده رو داشت
قربانی شرمنده زده ی این بود که تو دهشون حتما چاهی هست برای بالا کشیدن آب –تحملش واسه من سخت بود-و باید دقت کند که این ماشین الکتریکی هست که این کارو واسه ی پدرش می کنه
شکر خدا دیگر ان قدر منصف شده ام بتوانم چیزی که می شنوم را عینا نقل کنم.
نمی دونم آخرین اسم خود لعنتی حلال زاده ش بود یا این که بعدش کلاس تموم شد.......
(پشه های خیالی هوا را با مشتش لوله کرد) : من حرف دارم.
.استاد من از برق بدم می آت واقعا متنفرم-( ادای گریه ی ضمختی در آورد که زیاده روی بود)-استاد مثه افسانه ی سیزیف می مونه
الان با قائده یی که استنتاج میشه یاید بپرسین پس چی دوس داری؟(باور نکردنی بوداز اول کلاس من -غیر از عکس اون میمون معروف در حال تفکر- هم چین ژست تصنعی یی رو جایی ندیده بودم).پس من بهتون می گم . روانشناسی ...( خیلی خونسرد ریشه پوست کنار انگشت هاشو با دندون می کند و به هر لایه با دقت نگاه می کرد)..(.با این که لرزش دستهاش بیشتر از حالت عادی بود)....و قصد دارم تو این ترم روانشناسی رو به درس ماشین های الکتریکی مرتبط کنم..(.بعد خودش خنده زد یه خندهی بلند.ابلهانه) یه لحظه!تموم نشدم! ایده ای هم دارم:شمااول جلسه تعریف کردین ماشین الکتریکی چیزیست که انرژی الکتریکی رو به انرژی مکانیکی تبدیل می کنه..بدن انسان هم ..(.استاد انگار پشیمون شده باشه تا کشش بود قدم می زد)... پالس های الکتریکی بینایی یا شنوایی رو می گیره و به انرژی مکانیکی دهن و دست تبدیل می کنه.خیلی از آدمها ماشین هستن ...( این وسط استاد یه چیزایی زمزمه می کرد. .گستاخی رو اعلا کرد:) شما خودتون چند درصد ماشین هستید...( شانس آورد استاد نا اهل نبود . باز اگه صد تا کارد هم می زدی- صدای کفشش حتی بلند شده بود-در نمی اومد)....تو چی؟ من ؟ من دلم شاده... بعدش هم چیزی جز من و من هاش در مورد این که فقط تدریس براش این جوریه ویعنی می خوای بگی من دلم شاده؟و هیچ کس طبعا ماشین نیست در نمی اومد
بقیه شو ....

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

مراسم تسلی خاطر مهمانان مجلس ترحیم همسایمون اینا

این که چه طور داداش همسایه بغلم اینا با اون کچلش برای احرازپست قرائت انتخاب شد نیازمند تامل من و همه ی زن های همسایه داره ...تا آنجا که می دانم ناشناس نا ملطفت شده یی که اون رو برای این کار انتخاب کرد اصلا خبر نداشت که شازده آقای ما حتی بی عسل هم واسمون عزیزه ..زود منطقی شد برامون که از رو بی شاعرانگی اون کس نیست. قربونش بریم طرفای بیست سالش بود و خدمت نیمه تمام بود .به نظرم سن و یونیفرم و آن هاله ی سبز و خادمانه ی سر بازی پیرامون ش شکی باقی نمی گذاشت-کله ی کچلش هم نور علی نور- که شایسته ی خوشامد گویی مهمانان مراسم ترحیم باشد...