۱۳۸۷ آذر ۱۵, جمعه

....fair wellll....

قصه ی مرد ساکن صخره..افسانه ی کولی ها شنیده..
یه چیزی رو از من بشنو..منی که دیگه ارزشی نداره.هیچ وقت با دل خوش نمی شه چمدون رو بست و رفت یا اداشو در نیار.ببین آقا پسر.
من نرفتم صخره...گیج و تنها بودم.]چیزیه که نگرانم می کنه چون به نظر میرسه دیگه پیش نیات[ یه هو چشم باز کردم...

شلوغش نکن. قبلا زوده... تن خودتوهم هی به استعاره نبند...مفاهیم از حافظه ی لحظه ای به لیست مقایسات بلند مدتت می رن بدون هیچ مسیری بسازن که این وسط نوسان کنه... یعنی می گم چیزایی هست تو صخره ها که بشه بهش رسید
اون مرد کتابی که نویسندش با افاضات از میز صبحانش مسایلی مربوط به مسایلی چون فرهنگ و آداب و عادت ها در می آورد رو از عمد ورق نمی زد. یعنی مطالعاتشو می گم.
یا با دلی که واسش لباس میخره و بلیط صخره می گیره وپول و خورد و خوراک همراش ببره...
خودشو به آب نمی زد.
یعنی خودش گفته خیس نمی کرد .
همیشه آخر نامه ها این جوری امضا می شه:
این قضیه رو فراموشش کن ..تو دهن خودت ضحر مارش نکن .برو عشق کن
آدمای دیگه یی هم فکر کردن...
http://www.psych.neu.edu/faculty/y.petrov/most-important-vision-papers.html

هیچ نظری موجود نیست: