۱۳۸۷ آذر ۲, شنبه

امروز فهمیدم تو راف استیمیشن زدن های لحظه ای.. هر چی حافظه ام اجازه می ده قضیه رو واقعی می بینم.
همه چیز تصویر تصویر تصویرو.. سیر مفاهیم عاری از هر جمله... این اواخر تحمل فشار نداشتم... به هر کلمه که رجوع می کردم...تو حموم می خواستم اسباب و لوازم فاکتورهای حرکت زیرکانه رو برای ارزش جدیدی که داشتم لحظه ای تعلیم می دیدم را فراهم کنم (کلا تو آکورد گم می شم از وقتی ملودی ملایم شده)تصویر بنجامین لاینس(که غریب ترین آدمی بود که این وصله این اواخر نمی دونم رو چه حساب تو ذهنم بهش خورد) احضار شد...خود به خود وسط اون همه تلاش همه چیز حرکت کرد به سمت سیل ارزش های اخلاقی یی که خجالت زده و نه چندان ملتفط شده حرکت کرد... بعد هم همه چیز رو گم کردم و خیلی بی ربط شروع کردم با خودم کلنجار رفتن که چه قدر این دو سه روز به سرنوشت به طرز بی سابقه یی اعتقاد آوردم... آخر از همه نتیجه گرفتم که تو راف استیمیشن های لحظه یی هر چی حافظه ام نه چندان خوشحال تره قضیه رو واقعی می بینم... و حسن کلام این که چه قد به کسالت و تنبلی زیاد فرصت دادم نه حرف زیاد زدم نه کتاب زیاد خوندم همه ی این مدت... تازه این که فقط یک چیز خوب امیدوار بودم لحظه یی ازش در بیات.. اونم براد پیت بود که اگه بهش می گفتن برق شریف رو بخون ...کاری که ازش خواسته بودن رو به نحو احسنت انجام می داد... حیف مشکلات نامبرده اجازه ی شکل پایداری از این حس رو ندادند

هیچ نظری موجود نیست: