۱۳۸۸ بهمن ۲۹, پنجشنبه

از جادوی بی ادعای نوشتن بر قافیه


بابا بازش کن...باز تر و بازترش کن
یا آن هنگام که خواص اسم یحیی را بی دریغ بر زبان می آوردند
دیشب صحنه ای  که در آن حذف شد را پرسیدم.
 نمی دیدم .
درد بی علاقه هایی که تولد دست به دست آیینه ها رابرف می ساختند...
امشب من خودم هستم.. نماینده ی یک نسل سرخوردگی و تباهی موجی که کسی  بی زبانی دندان هایش را نشمرد خواهان رستاخیز تمام خشکی های بی سابقه ای که فقط باد ها راز گشای رها رها رهاییشان بود
 بر پا ایستاده ام...
من بر آن تکه زمین این کویر یک خواهش بدهکارم...
مشکوک به ذات نیستم.
من در تکرار تکیه بر بادها امروز آواز نامشروط یک ترانه ی عامیانه ام...حدیث و حرص پرواز یک مار بودایی بر کرنش یک نی انبان...عرفان پیشه نکردم تا سیرتم سراب حرم سرای کوچه های بن بست فاحشه ها ی پیر گردد .
خواهشم دست کشیده بود روزی بر معرفت بشری ..
بینشی که کوه را چنان می شکافد که قناری از پرواز نغمه در می سازد. اشک نیستم که بگویی نغمه نیستم که بدانی دزد نیستم که ببینی.
دیگرآسان تر نمی گردد در عین حال برای خالصان پر اکراه تر .برای آنان که فکر می کنند که فکر می کنند.
قلم امروز محشر صغری ست نه از تولد ادبی نه از خواص آب ها نه از خلوت .از جادوی بی ادعای نوشتن بر قافیه  .ناقوس ها های و های می کنند.کمر به کمر اسمی را بر زبان می آورند:
پوچی ما از نهال بی حیای تو می ترسیم !

هیچ نظری موجود نیست: