۱۳۸۷ اسفند ۲۸, چهارشنبه

سرخی از...؟؟

"به خدا مامان، زندگی این نابینا بهتر از ماست..فک می کنی اگه چشم داشت زندگیش این طوری می شد؟ "
یه زمانی این جا که چیز می نوشتم برای خالی شدن و کنار گذاشتن خودم بود ....زردی من از تو ..ای آتیش، کینه ها و بدی ها و گناه های من برای رنگ زرد تو .. وسرخی تو از من...یعنی عشق و دوستی های من مثل قرمزی تو...
ما آخر های چهارشنبه سوری تازه رسیدیم شیراز ... موقعی که بچه ها همشون رفته بودن یه یه باغی .. و من و داداشم با سایرین رفتیم بیرون شهربرای خودمون آتیش درست کنیم...
دو خواهر برادر موزیسین همیشه درپشت ذهنم هستند. مادر و پدری که اون ها رو از تولد نابینا آوردن..داوود و فروغ آنجا بودند. الآن که کم کم به هیجان انگیز ترین قسمتش رسیدم ... آتیشی توم نیست... تا بخواهم عوض کنم..همه ی راه تو ماشین فکر می کردم . چگونه ، " این " من رو کنار بگذارم،مدتی نباشم...
نه هایدگر یادم می آت کی بود نه ایسم های جدید می شناسم که اون لحظه صحبت و جواب متلک داوود رو بکنم ...از همون اول فقط با فروغ ، آتیشی حرف می زدیم... اصلا متوجه صدا ها یا کار های بقیه ی آدم های دیگه ی دور و ورم نمی شدم. گاهی به این فکر می کردم فروغ به اون تیزی ... قبل تر:کتاب هایی که خونده بود، ریاضی قوی اش .با سری کج بدون این که هیچی ببینه روسری زردشو سفت می کرد در مورد بزرگتر شدن یا کوچیک شدن آتیش و پریدن حرف می زد.. .می گفتم :حیرانم چه جور به همه چی می تونین فکرکنین؟
*********
نه ه ه ه ه ه، این صفحه خراب می شه چون مدت هاست در گذشته من فکر کردن ها مو قمار کردم ...کاش مثل اون ها نمی دیدم. اینجا به تدریج به یه دفترچه خاطرات تبدیل می شه بدون این که نویسنده اش عرضه شو داشته باشه...
رو پاهاش بالا و پایین شد و جواب دادف ف ف ف فکر کردن که نیازی به دبدن نداره ؟!
با لبخندش منتظر عکس العمل من بود.
یک ساعت بعد فروغ رو کشیدم پشت به آتیش و تمرین پریدن کردیم .چه نفسی می زد...پرسیدم یعنی تمام این سال ها هیچ وقت ،توی هوا جفت پا به فکر پریدن نیفتاده بودی؟
برای من،اینجا، آرامگاه چشم های عمیقی هستند که "بزرگ شدن" را نشان می دهند واز دست دادن./یا صدایی که قبلا تنها با باز کردن دهانی ،چشم های همه رو به طرف خودش می کشوند.آتش برای همه می سوخت...هستم من،هستم نگران اومانیسم هستم. داوود بعد نوشیدنی هاش و شنیدن درد دو دل های آقا فرهاد با شور آکاردئون می زد. سر پایینی گفت : اراذل نیستن،نمی دونم چرا نمی تونم .آتش برای همه می سوخت.
محیط ، فکرها و رفتار یکنواختش رو مثل سوهان نرم فرو می کند... ایده ها،همین جا،همه کاربرد های عمیقی هستند ،که بدون شکوه، برای بالاخره مقاله گشتن آمده و در ذهنم می سابند... بدون هیچ چرخشی ،یا تا بلکه فراز اون ها رو از بالا ببینم...
متنفرم. خودم.سگرمه ها در هم.نتونستم .تحمل نکردم و آواز و رقص و گفت و گوی پس از مدت ها رو عوض پس دادم به آهنگهای تکراری ، تو تنهایی اون تاریکی ،پشت شیشه ی ماشین فقط برای بی کسی شنیدن...یاد نصف گیتار شکسته ای که سازفروش همون شب برای گر گرفتن ،انداخت تو آتیش.
برگشتم،مامان دست فروغ رو گرفته بود واز دور می اومد به طرف من ...پیاده که شدم... گفتم فروغ...
سرشو با چشم های بسته به بالا گرفته بود گفت: این رسمش نبود آقاامید...
گفتم اومدم با هم عکس بندازیم....طنز ابلهانه يي بود.
دیر بود.

هیچ نظری موجود نیست: